ترمهترمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

ترمه دخملی آسمانی

4ماهگیت مبارک

دخملم روزها خیلی سریع از پی هم می گذرند و تو روز به روز بزرگتر میشی . 4 ماه از تولدت میگذره وتو با حضورت گرمی و عشق زندگی من و بابایی رو بیشتر کردی .                              تولد 4 ماهگیت مصادف با همایش شیرخوارگان حسینی شد همیشه دوست داشتم اگه یه روزی خدا بهم بچه ای بده حتما"به این همایش ببرمش که خدا رو شکر امسال به لطف حضور تو   این اتفاق افتاد .                                                       &nbs...
15 آذر 1391

تولد فربد و کیاوش

امسال عمه الهام تولد فربد و کیاوش رو با تم دزدان دریایی گرفت . عمه جون خیلی زحمت کشیده بودند و برای بچه ها کلاه و چشم بند درست کرده بودند. بچه ها هی بازی و سر و صدا میکردن و تو خیلی آروم و مظلوم تو بغل من نشسته بودی    و با صدای ترکیدن بادکنک ها میترسیدی و  میکردی . عمه جون برای اینکه بزرگترها هم سرگرم باشن دو تا مسابقه گذاشته بود که توی هر دو   مسابقه بابایی شرکت کرد کلی بابا رو تشویق کردیم و بعد از اون همه دست و هورا     بابا یکی ازمسابقات رو برد  و تو اون یکی دیگه نبرد  که اصلا" مهم نبود .   دزدان دریایی کوچولو :   ...
14 آذر 1391

عید قربان

صبح روز عید  برای عید دیدنی رفتیم خونه مادر جان و بعد از اونجا سه تایی خونه پدرجون رفتیم   اون روز برای اولین بار تو عمرم کیک خامه ای درست کرده بودم یکی برای خونه مادرجان و یکی   برا خونه پدر جون . خدا رو شکر کیک ها خوب از آب در اومدن بعد از عید دیدنی با پدر جون و مامان جونی وخاله لادن رفتیم خونه مادربزرگ همه فامیل بابایی اونجا بودن دایی خاله ها عمو میلاد و بردیا جون .  تو خونه مادربزرگ 5 تا گوسفند قربونی کرده بودند آتیش و کباب دنده ای به راه بود  دخترم بیشتر مدتی که اونجا بودیم و  بودی و فقط یه نیم ساعتی بیدار بودی و تو اون نیم ساعت از تو جمع بودن لذت بردی و با دیدن بازی...
12 آذر 1391

رد پا

  هر کجا که اثری از رد پای کوچک نوزادی باشد  آن زمین با ارزش و مقدس است   قربونه اون پات بشم عزیزم که با اومدنت باعث با ارزش شدن و مقدس شدن خونه زندگی ما شدی  . توی این عکس 5 روزه بودی دخترم .        ...
11 آذر 1391

شب میلاد

دو شنبه شب خونه مادرجان بودیم حدودا" ساعت 12 بود که آمدیم خونه من رفتم بخوابم و بابایی داشت برنامه 90 رو نگاه میکرد . حدود ساعت 12:40 بود که احساس کردم یه حباب بزرگ توی شکمم پاره شد بابایی رو صدا زدم سریع به عمه الهه زنگ زد عمه هم گفتن که باید برم بیمارستان.خیلی ترسیده بودم وگریه میکردم دوست نداشتم برم بیمارستان آخه قرار بود یه هفته دیگه بیایی .خلاصه بابایی ساک وسایلتو برداشت و رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا اونجا گفتن باید بستری بشی ولی چون من می خواستم بیمارستان تامین اجتماعی باشم بابایی رضایت داد و اومدیم خونه بعد به مامان جون خبر دادیم وتو فاصله ای که مامان جون بیان یه کم کمپوت و آبمیوه خوردم مامان جون آمد و من و بابایی و مامان جون و عمه ...
7 آذر 1391

سیسمونی شو

بعد از اینکه فهمیدیم نی نی تو راه یه دخمل نازه مامان جونی و پدر جون شروع به خرید سیسمونی کردن . خیلی از لباس هاتو مامان جون خودش می دوخت و لباس بافتنی ها رو هم خودش میبافت  البته مادر جان هم تو خرید سیسمونی خیلی کمک کردن وچند تا هم لباس برات دوختن  عمه جونا و خاله جونی و زندایی جون هم هر چیز خشکلی که میدیدن برات می خریدن . من و بابایی هم که از همه بیشتر ذوق داشتیم مرتبا" می رفتیم برای عشقمون خرید می کردیم .     با کامل شدن سیسمونی وچیدن اتاق خوابت تصمیم گرفتیم یه مهمونی عصرونه بگیریم . پانزدهم تیر ماه مصادف با جشن نیمه شعبان مهمانی برگزار شد . این هم چند تا عکس از اتاقت : این آویز پروانه ای هم ک...
6 آذر 1391

تعیین جنسیت

    هشتم اسفند ماه قرار شد برای تعیین جنسیت بریم سونوگرافی حدودا ساعت 10 بود که بابایی اومد دنبالم و رفتیم دکتر اون روز هوا ابری بود و نم  نم بارون می بارید. برای من و بابا فقط سلامت بچه مهم بود اما یه حس قشنگ مادرانه ته دلم بهم می گفت که این هدیه خداوندی دختره وقتی که دکتر گفت بچه دختره خیلی خوشحال شدیم (یه دخمل ناز و خوشگل تو راهه ... آخ جون) و سریع با بابایی رفتیم دو جعبه شیرینی گرفتیم و اول رفتیم خونه پدرجون من و بعد هم خانه مادر جان بابایی وجود تو برای همه ما خیلی عزیزه و خیلی دوستت داریم   ...
30 آبان 1391